داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

حکایتی عرفانی


آیت الله اراکی فرمودند که آقای رازی(۱) نقل کردند که به آقا سید نصرالله بنی صدر گفتم : شما یک چیز تازه ای ندارید ؟ می خواهم در کتابم بنویسم.

گفت: من هم در کربلا به یک دوستی که در  حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام برایش سجاده می انداختند و نماز جماعت می خواند رسیدم. سیدی بود. از او همین سوال را کردم. گفتم: شما چیز تازه ای ندیده اید؟ 


گفت یک تازه تازگی دیده ام که مرا به خود مشغول کرده است. شب و روز مشغول او هستم. گفتم: چی؟

گفت یک روز نشسته بودم توی حرم. یک شخص عادی با لباس متحدالشکل(نه لباس آخوندی) آمد پیش من و اسم مرا برد. گفت یک منزل نداری که ما زواریم؟ برویم منزل کنیم؟ من  پیش خودم گفتم مگر من دلالم که آمده ای پیش من؟ 


گفتم: یک زنی هست در همسایگی ما یک بالا خانه ای دارد بعضی وقت ها به زوار می دهد. بیا برویم ببینیم خالی هست یا نه. رفتیم دیدیم اتفاقا خالی است. آن جا منزل کرد. بعد از یک روز آمد پیش من. 


گفت که میل داری برویم زیارت حضرت حر (که یک فرسخی کربلاست و آن جا گنبد و بارگاه و صحن و سرا دارد)؟ گفتم عیبی ندارد. بیا برویم. دو راه است. یک راه توی باغ و یک راه از غیر از باغ. 


گفت بیا از توی باغ برویم. همانطور که رفتیم از توی باغ دیدیم یک اژدهای بزرگی (2)از دور پیدا شد. من ترس و لرز گرفتم رنگ باختم. آن شخص گفت: چرا این جوری شدی؟ گفتم مگر نمیبینی اژدها را ؟ گفت: این چیزی نیست. گفتم : چطور؟ دارد به سمت ما می آید. گفت: ای مار بمیر به اذن خدا. مار افتاد. گفتم: یعنی چه؟ مار مثل چوب خشک افتاده است. 


از آنجا رد شدیم. رفتیم به یک جوبی رسیدیم. او گفت: شما وضوء داری؟ گفتم: نه. گفتم از این آب وضوء بگیر. من پاهایم نعلین بود. اطرافش هم گل بود. این طرف و آن طرف می رفتم. دیدم رفت روی آب با کفش گلی و ایستاد آنجا و بنا کرد وضوء گرفتن. آب باید فرو برود نمیرود. رفتیم و زیارت کردیم و برگشتیم. 


بعد گفت میل داری برویم به وادی السلام نجف؟گفتم: برویم. گفت: چشمت را هم بگذار.  دیدم وادی السلام هستم. آن جا را هم زیارت کردیم . گفت : صحیح است که زیارت وادی السلام برویم و زیارت حضرت امیر علیه السلام نرویم. گفتم که آخر من آدم نشناسی نیستم. شناسایم. وقتی می رویم از من میپرسند با چه وسیله ای آمدی؟ چه جواب بدهم.؟گفت: نترس. کسی ما را نمیبیند. رفتیم زیارت حضرت امیر علیه السلام مشرف شدیم. باز دوباره همین طور به طی الارض آمدیم به کربلا.


بعد یک روز به او گفتم: تو را به خدا بگو ببینم: به چه وسیله ای به این مقام رسیدی؟ گفت: هیچ چیز همانی که شما به ما یاد دادید. ترک محرمات عمل به واجبات.(3)


پی نوشت:

(1) صاحب تالیفات متعدد

(2) مار افعی بزرگ

(3) زمزم عرفان - صفحه 148 و 149 






نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 23:22

اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد