داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

جوان کارگر و آگاهی از حضور حضرت ولی عصر در تبریز


حجت الاسلام فاطمی نیا نقل می کنند:


در تبریز مجتهد جلیل القدری بود به نام آیت الله آقا میرزا رضی تبریزی رضوان الله علیه. از ثقات شنیدم که وقتی ایشان به قم آمده بودند و مهمان آیت الله خمینی شده بودندُ اقای خمینی به خانواده شان فرموده بودند: این مهمان ما کسی است که با دلگرمی می شود از او تقلید کرد! و این کلام ایشان به خوبی دلالت بر عظمت علمی و عملی آقا میرزا رضی  دارد.


مرحوم آقامیرزا رضی گفته بود: ما در منزلمان کار بنایی داشتیم، عده ای کار می کردند. در میان کارگرها یک نفر بود که معلوم بود با دیگران فرق دارد. دنبال بهانه ای می گشتم که با او سر صحبت را باز کنم. برای کار نیاز به نردبان بلندی داشتیم که آن را کرایه نمودیم و پس از اتمام کار بنا شد آن کارگر، نردبان را ببرد و تحویل دهد.


وقتی رفت و برگشت، مقداری بیش از معمول طول کشید، چون حدود مسافت را می دانستم. دیدم بهانه ای است برای صحبت کردن، به او گفتم: چه شد که مقداری طول کشید؟!


با یک متانتی جواب داد: چون نردبان بلند بود و ممکن بود که برای دیوارهای خانه های مردم اصابت کند و من مدیون شوم، لذا با احتیاط بیشتری حرکت کردم، به همین جهت مقداری بیشتر طول کشید.


فصل تابستان بود و آفتاب دیر غروب می کرد. هنگام ظهر که کارگرها برای تهیه غذا و صرف ناهار متفرق شدند، او اول وقت به سراغ نماز رفت و با حالت توجه خاصی نماز می خواند. وقتی تکبیر می گفت، من شدیداً تحت تاثیر قرار می گرفتم، بدنم گویا به لرزه می افتاد!


نماز که تمام شد رفتم به او گفتم: شما بعد از اتمام کار، باز هم وقت برای نماز خواندن داشتی، چرا در زمان کار من نماز می خوانی؟


در جواب من فقط این را خواند:


و انّ المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا  (سوره جن آیه 18)

و مساجد مخصوص خداوند است پس نباید با خدا احدی غیر او را پرستش کنید.


با این جواب او گویا پاهایم لرزید و نتوانستم خود را کنترل کنم، همانجا نشستم و فهمیدم شخص فوق العاده ای است.


از او عذر خواهی کردم و گفتم: غرضم از این مطالب این بود که خواستم مقداری با تو صحبت کنم. حالا بگو امام زمان الان کجا هستند؟!


گفت: حضرت در تبریز تشری داشتند، یک ساعت است که این شهر را ترک نموده اند.

گفتم: چکار کنم که خدمتشان برسم، راهش چیست؟!


گفت: یک مقداری به خودت رسیدگی کن، مراقبه داشته باش، آقا خودشان تشریف می آورند! پس از آن صحبت هم دیگر او را ندیدم!(1)


(1)   نکته ها از گفته ها، دفتر اول، صفحه 109 و 110 و 111




نظرات 2 + ارسال نظر
اذربخش یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 20:43 http://arefin90.blogfa.com/

سلام
چندتا از مطالب بسیار زیبایتان را تو وبلاگم گذاشتم
و همچنین لینکتون کردم .
التماس دعا موفق باشین

دختر سایه ها یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 16:34

چه قشنگ بود خوشا به سعادتش!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد