داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

جوانمردی

آقای سید مرتضی مرتضوی مداح اهل بیت و موسس هیئت 14 معصوم شهر ری و یکی از وکلای آیت‌الله سید شهاب الدین عجین مرعشی نجفی در ری برای اخذ وجوهات شرعی نقل می کردند:

برای آقای مرعشی نجفی در قم وجوهات می‌بردم و ایشان معمولا مبلغی از آن را به خودم می‌دادند یک بار که مبلغی برایشان بردم پولی به من ندادند و من هم هیچ نگفتم. این در حالی بود که آن روز حتی پول کرایه‌ی ماشین برای برگشت به تهران را نداشتم. از آقا خداحافظی کردم و آمدم حرم حضرت معصومه علیها السلام و درد دلی با ایشان کردم. 

از حرم که بیرون آمدم دختر خانمی محجبه و پوشیه زده جلو آمد و گفت با شما کاری دارم. گفتم: بفرمایید. گفت من مدتی قبل، به مرضی لاعلاج مبتلا شدم و نذر کردم که اگر از آن خلاص شدم بیایم زیارت حضرت معصومه علیها السلام و وقتی که از حرم بیرون می‌آیم با اولین سیدی که می‌بینم ازدواج کنم، حالا چه به صورت موقت باشد یا دائم. اضافه کرد که پدر و مادرش هم در جریان این نذر هستند و منتظرند که او با یک سید به خانه برگردد. با شنیدن حرف‌های آن خانم گفتم باشد نذر است دیگر، بعد همان جا از طلبه‌ای خواستیم که صیغه‌ی عقد ازدواج موقت ما را بخواند.

 وقتی که به هم محرم شدیم او گفت برویم به خانه‌ی ما، به اتفاق رفتیم خانه‌ی ایشان -که خانه‌ای اعیانی بود- و دیدم که پدر و مادر ایشان هم در جریان و منتظر هستند. آن‌ها شام از من پذیرایی کردند و در آخر شب اتاقی را در اختیار ما گذاشتند آن شب با این که خودم به شدت میل به ارتباط با آن دختر خانم داشتم و خود او هم چند بار برای این کار ابراز تمایل و تلاش کرد و این یک فرصت استثنایی برای یک لذت حلال بود اما من نتوانستم وجدانم را راضی کنم. 

با نفسم در جدال بودم و مدام با خودم می‌گفتم اگر من تصرفی در این خانم بکنم شاید دیگر شوهر مناسبی برای او پیدا نشود. هر چند که تصرف من در او هیچ اشکال شرعی نداشت و حتی در آن روزگار اشکال عرفی هم نداشت. بالاخره صبح شد و من تصرفی در آن خانم نکردم، بعد هم به او گفتم که من بقیه‌ی مدت را بخشیدم. ساعتی گذشت و موقع خداحافظی شد پدر آن خانم که از ماجرا باخبر شده بود پاکتی به من داد که بعدا دیدم 300 تومان پول توی آن است اینطوری هم نذر آن خانم ادا شد هم توسلی که من در حرم حضرت معصومه کرده بودم به نتیجه رسید.

 

بر بال خاطرات، محمدی ری شهری، صفحه 118


قدرت الله لطیفی نسب و کام نگرفتن از دوشیزه ای وجیهه


از زبان حاج قدرت الله لطیفی نسب نقل می کنند:


من در قم در محله سیدان در منزلی قدیمی سکنی گزیدم. در همسایگی من پیرزنی زندگی می کرد که با من رفت و آمد پیدا کرد و گاهی برای من غذا می آورد تا این که یک روز این موضوع را مطرح کرد که شما جوانی و چرا ازدواج نمی کنید؟ من نیز دلایلی آوردم تا او را متقاعد کنم، ولی او اصرار می کرد. چند روز پیاپی این مطلب را دنبال کرد و سماجت به خرج می داد و من چون هدفم چیز دیگری بود آمادگی ازدواج به هیچ صورت دیگری نداشتم و با حالات روحی خودم مانعی حس می کردم و قبول نمی کردم تا این که گفت:


بیا به خاطر این که تنها هستی و به خاطر کارهای شخصی خودت ازدواج موقت نما و من خانم بیوه و فقیری را سراغ دارم. من باز بهانه آوردم و زیر بار نمی رفتم. آنقدر اصرار ورزید تا نتوانستم قبول نکنم و همان شب دیدم با خانمی آمد. من بدون اینکه به او نگاه و توجهی کنم اجازه گرفتم و صیغه عقد را جاری ساختم و پیرزن رفت و ما را تنها گذاشت. وقتی من به صورت آن زن نگاه کردم او را وجیهه یافتم و با کمال تعجب متوجه شدم ایشان دوشیزه می باشد.


ناراحت شدم و گفتم: شما مگر قبلا شوهر نکردید؟ گفت: خیر

گفتم: مگر شما نمی دانید دوشیزه اجازه پدر لازم دارد؟

گفت: پدرم اجازه داده است. آقا به خدا خیلی فقیر هستیم و الان برادران و خواهرانم گرسنه هستند، من بدین وسیله می خواهم پولی به آنها برسانم.


من گفتم: خیر این کار را من انجام نمی دهم و تو باید شوهر کنی و آینده خودت را ضایع کنی. بلند شو الان بریم منزلتان تا من با پدرت صحبت کنم.

او قبول نمی کرد، آنقدر التماس و گریه کرد و هر چه کرد و هر برنامه ای پیاده کرد زیر بار نرفتم و گفتم:


باقیمانده مدت را بخشیده و همان جا مهر او را که حدود بیست تومان آن زمان بود پرداخت کردم و با تندی او را وادار به رفتن کردم. وقتی به درب منزلشان رسیدیم به پدرش گفتم:


این دختر شما صحیح و سالم تحویل بگیرید و به او گفتم که تا آخر همین هفته ان شاء الله به عنایت مولایم شوهری نصیب او می گردد و همین طور هم شد.

با توسلاتی که داشتم به لطف خدا و عنایات امام عصر ارواحنا فداه تا آخر همان هفته شوهر کرد.(1)




پی نوشت:


(1)   راه وصال، صفحه 39-41