داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

کرامتی جدید از آیت الله بهجت

 

یکی از علاقه مندان ایشان می گوید: 

« سال ها پیش که شور و نشاط جوانی داشتم و از همه چیز و همه کس برای مهذب شدن بریده بودم و همه حواسم به آیت الله بهجت - دام ظله - بود، صبح دل انگیزی برای شرکت در مجلس مرثیه هفتگی ایشان به خانه شان رفتم. ( آن زمان ها ایشان در خانهء سابق خود مجلس روضه برقرار می کردند) اما چون یک ساعت زودتذ آمده بودم، پشت در نشستم تا ساعت شروع مجلس رسیده و در باز شود و هیچ کس جز من آن جا نبود. 

از آن جا که انس بسیار شدیدی به ایشان داشتم و کاملا شیفتهء ایشان بودم، به ذهنم رسید که « چه می شد اگر برای یک دم، سایه مهر و ملاطفت ایشان بر من افتد تا از خستگی پیمودن این راه بیاسایم؟!! چه مانعی دارد که حضرت آقا - مد ظله - برای این که بفهمانند من از چشک عنایتشان دور نیستم، همین حالا بیایند، در را باز کرده و مرا به خانه دعوت کنند؟!!! دیوار ها که برای ایشان حجاب نیست و هرگاه بخواهند پشت یوارها و نیت انسان را می بینند و می دانند ، پس چرا توقع نداشته باشم؟!! 

و چون هیچ اثری ندیدم، در آن خلوت کوچه ، آرام آرام و بی صدا گریه ام گرفت و خود را بدبخت و بی حاصل دیدم که با وجود همه تلاشهایم، هنوز شایسته چنین عنایتی نیستم. در همین حال که در درون خود می سوختم، صدای نزدیک شدن گامهایی را از داخل خانهء آقا -دام ظله- شنیدم و از شرم حضور خود را در کوچه کنار خانهء ایشان کاملا پنهان کردم تا حتی اگر کسی جز ایشان در را گشود و بیرون رفت مرا نبیند و ناگهان در باز شد و آن آفتاب زندگی بخش با شب کلاه و دشداشه ای سفید بیرون آمد و کمی به داخل کوچه ای که در آن پنهان شده بودم متمایل شده و فرمودند:« بیا داخل» 

با آمیزه ای بسیار شیرین از هیبت و محبت که هر چه سخن بود، از یاد می برد، وارد خانه شدم با چه حالی!!! 

پیش تو جامه در برم، نعره زند که بر درم 

آمدمت که بنگرم، گریه نمی دهد امان 

و ساعتی بعد دوباره در خانه را برای برگزاری روضه گشودند. (1) 

 

(1) نفس مطمئنه ، صفحه 18

خاطره ای ناشنیده از ملا آقا جان و حاج حاج آقا

 

مرحوم حاج حاج آقا از اولیاء الهی بود، ایشان می گفت من از ابهر که به قصد حرم حضرت رضا (سلام الله علیه) حرکت کردم حوائجم را در نظر گرفتم و بلکه آن ها را یادداشت کردم تا این که به مشهد رسیدم.به حرم که رسیدم و مقابل ضریح حضرت قرار گرفتم، دیدم حضرت رضا (علیه السلام) بالای ضریح نشسته است. تا حضرت را دیدم تمام حوائجم یادم رفت، چیزی به یادم نیامد، هر چه فشار به خودم آوردم چیزی در ذهنم نیامد، آخر سر عرض کردم، آقا آن دسته گل کنار دستتان را به من بدهید،حضرت هم مرحمت کردند.مردم اطراف ضریح دیدند که دسته گل به من داده شد. لذا به طرف من هجوم آوردند، من هم آن را لای قبا مخفی کردم و پیش حاج ملا آقا جان آمدم. 

سپس آیت الله ابطحی نقل می کنند: 

ما در خدمت ملا آقا جان در مسافرخانه نشسته بودیم که حاج حاج آقا وارد شد. مرحوم حاج ملا آقا جان هم به ایشان گفت:اول آن دسته گلی که از مولایم گرفتی به من بده تا بو کنم، بعد قضیه را برای این ها تعریف کن. (1) 

 

(1) مجله خورشید مکه، شماره 21 ، صفحه 26 

 

حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) فرمودند: 

چهار چیزند که خداوند که خداوند آن ها را جز به دوست خود نمی بخشد. 

1- خاموشی و آن نخستین مرحله عبادت است. 

2- توکل بر خداوند 

3- تواضع 

4- زهد در دنیا (2) 

 

(2) المحجه البیظاء ، جلد 6 ، صفحه 22

حکایتی دیگر از حاج آقا ایراندوست

 

برای سالکان الی الله همواره حجاب هایی است که باید آن ها را کنار زد و راه را برای خود هموار ساخت تا پرواز به لقاء الله سریع تر شود و قرب آنان به حضرت حق بیش تر. 

روزی در باب همین قضایا در مراسم ختم فرزند فرزندشان اسماعیل در سال 78 که در حیاط منزل با جناب مرحوم ایران دوست و بسیاری از اقوام و دوستان آقای ایران دوست و جناب صالح و با محرمان شیخ که در گرد هم بودیم، ایشان به یاد قضیه ای افتادند و فرمودند: 

«سال ها پیش مرا مرا به جلسه ختم یکی از آقایان محل دعوت کرده بودند، که ما نیز در آن مراسم غذایی خوردیم و لذا فردای آن روز بود که متوجه شدم حجاب دارم و شروع به پیدا نمودن علت این حجاب کردم که فهمیدم دیروز در آن مراسم مرغ خورده بودم آن غذا دچار مشکل شرعی بوده و لذا از خوردن آن غذا حجابی برایم به وجود آمده که برای کنار زدن آن سه روز روزه گرفتم تا آن شد که اثر آن مرغ از بدنم خارج شد و حجاب از بین رفت. 

مرحوم ایراندوست اضافه کردند: در آن سه روز بسیار گریه کردم تا آن که حجاب مرتفع شد و حزین بودم از آن که چرا در هنگام خوردن آن مرغ متوجه مشکل آن نشدم. (1) 

 

(1) کجا بودم،کجا رفتم ، صفحه 141

حکایت عرفانی زیبا و ناب

 

سید محمد علی علوی نقل می کند: 

« آیت الله حاج سید محمود مجتهدی (ره) اخوی آیت الله العظمی حاج سید علی سیستانی، حدود 10 سال پیش برای من و اخویم سید محمد تقی و شیخ غلامعلی عباسی از علمای مشهد تعریف می کرد که: 

چند روزی بود که یک حالت رضایتمندی و خرسندی از خودم در من ایجاد شده بود و هر کاری می کردم که این حالت را از خود دور کنم نمی شد، تا این که روزی جوانی 19-20 ساله در زد و وارد شد و گوشه اتاق نشست. من در دلم آمد که این جوان شاید با مادرش یا پدرش قهر کرده یا مثلا در دانشگاه قبول نشده یا بیکار است و یا این که خیلی مشکلات دارد و نمی داند چه کار کند و این جا پناه آورده، خوب است که یک خدمت جانانه ای به او بنمایم و حاجتش را حد امکان برآورده سازم. 

رفتم برایش چای آورده و گذاشتم جلویش. بعد رفتم که قندان را بیاورم، دیدم که قندان دارد به طرف آن جوان حرکت می کند و رفت و رفت تا رسید به کنار آن جوان و همان جا توقف کرد. من سر جایم نشستم و در دل با خود گفتم: لابد این قضیه تصادفی بوده یا علمی از علوم است که من خبر ندارم ، وگرنه این جوان و آن حرف ها کجا!!!! و اگر هم کار این جوان است باید بر من ثابت شود. فلذا عمامه ام را از سر برداشتم و زمین گذاشتم به این نیت که عمامه ام به طرف جوان حرکت کند، با کمال تعجب دیدم که عمامه ام حرکت کرد و رفت پهلوی قندان و جلوی جوان متوقف شد.ایشان ادامه داد، در دستم انگشتری بود که اسماء الحسنی رویش حرکت بود و خیلی باطن دار و چند تن از مراجع آن را به دست کرده بودند.آن را درآورده و به زمین نهادم به همان نیت قبلی که دیدم انگشتر به طرف جوان حرکت کرد و رفت و رفت تا کنار عمامه متوقف شد.جالب این بود که آن جوان سرش پایین بود و به جهت خاصی نگاه نمی کرد.خلاصه این که پس از مشاهده کردن این ماجرای شگفت انگیز و عبرت آمیز خیلی منقلب شدم و آن حالت غرور و رضایت مندی از وجودم زائل شد. (1) 

 

(1) باران معرفت ، صفحه 89 

حکایتی از عارف واصل - صمصام

 

در این پست خاطره ای از عارف واصل و پیر شوخ روشن ضمیر صمصام را نقل می کنیم و با حالات این مرد خدا آشنا می شویم. 

 

شخصی از معتمدین اصفهان نقل میکرد که در ایام جوانی، زمانی که تازه ازدواج کرده بودم، خواب دیدم که در حیاط منزلمان در کنار حوض آب نشسته ام. ناگهان از میان چاه آب، مار بزرگی سر بیرون آورد و پاهایم را نیش زد. این مطلب گذشت و باز چند شب دیگر خواب دیدم که یک مار دو سر، هر دو پای مرا تا زانو بلعیده است و من در عالم خواب به شدت زجر می کشیدم. و باز فردای آن روز خوابی قریب به این مضمون دیدم که جزئیات آن در ذهنم نماند. این خواب های عجیب و معنی دار، من را به فکر انداخت که حتما مفهوم آن را پیدا کنم و به دنبال سرّ آن بگردم.نزدیکی های ماه مبارک رمضان بود که در چهار باغ بالا، جناب صمصام را دیدم که روی سکویی نشسته بودند و خوشه ای انگور را دانه دانه می کردند و یکی به اسبشان می دادند و یکی خودشان می خوردند. رفتم نزدیک ایشان و سلام کردم. ایشان هم جوابی گفتند و انگورها را دانه می کردند. من هم فرصت را غنیمت شمردم و داستان خواب هایم را برای ایشان نقل کردم. جناب صمصام هم وقتی انگور خوردنشان تمام شد بدون این که حتی سرشان را بالا بیاورند فرمودند: چرا میذاری زنت با پای لخت و بدون جوراب توی کوچه و خیابون قدم بزنه؟ اون مارها، نگاه جوون های نامحر محله است که پاهای تو را نیش می زنند. بنده که از این تعبیر عجیب جناب صمصام یکه خورده بودم و اشاره دقیق ایشان مرا حیرت زده کرده بود، عرض کردم : آقا پس چرا مارها پاهای مرا نیش میزدند و میجویدند؟چرا پاهای زنم را در خواب ندیدم؟ ایشان باز فرمودند:به خاطر این است که تو به همسرت اجازه می دهی با پاهای لخت توی کوچه قدم بزند. اگر تو به او تکلیف کنی که حجاب بگیرد او حتما قبول می کند. پس مسئول این گناه خود تو هستی! مارها هم پای تو را نیش می زنند. این سخن جناب صمصام آن قدر عجیب و با نفوذ بود که من همان لحظه سراسیمه به خانه رفتم و با همسرم ماوقع را در میان گذاشتم. ایشان هم سفارش جناب صمصام را اطاعت کردند و از آن لحظه پوشش خود را اصلاح کردند. (1) 

 

(1) غبار روبی از چهره صمصام، صفحه 129

باز هم از عارف بالله از ایراندوست

 

در پست های قبلی کمی از احوالات آقای ایران دوست نقل کردیم. در این پست به مطلبی در مورد دیدار علامه طباطبایی و مرحوم ایران دوست می پردازیم که قطعا دریچه ای جدید بر کرامات و احوال عرفانی علامه بر روی تشنگان حقیقت میگشاید.خواندنش خالی از لطف نیست. ما را همراهی کنید. 

 

آقای ایراندوست می فرمودند که ما حضرت علامه طباطبایی را ندیده بودیم تا آن که توفیق شد و حضرت ایشان را در حرم حضرت امام رضا (علیه السلام) برای بار نخست زیارت نمودم که در اولین نگاه قدری به چشمان همدیگر خیره شدیم و سپس لحظاتی با هم صحبت کردیم و چند سوال و جواب و بعدش خداحافظی کردم و به تهران بازگشتم. چند شبی از رجعتم به تهران گذشته بود که یک شب درب منزل را به آرامی زدند و هنگامی که درب را باز نمودم، با کمال تعجب دیدم که حضرت علامه طباطبایی با عمامه و عبا بر دوش با همان عظمت عالمانه و عارفانه شان و با آن چشمان ملکوتیشان هستند که مرحوم ناخودآگاه می فرمایند: شما کجا این جا کجا؟ نشانی را از کجا آوردید؟!!! و ..... 

حضرت علامه را که به اتاق هدایت می نمایند، ایشان می فرمایند: در مشهد که به چشمان شما نگریستم، مهرتان به دلم نشست و تصمیم گرفتم بعد از بازگشت به قم، شبی را در منزل شما به مهمانی بیایم و الان هم کسی از آمدن ما باخبر نیست،از قم تا این جا را طی کردم و باید با همان هم برگردم تا قبل از سحر منزل باشم که نوشتنی هایم مانده است. 

مرحوم ایران دوست فرمودند: حضرت علامه آن شب قدری ماندند و سپس با طی به قم بازگشتند و می فرمودند: خداوند این بزرگوار را خیر دهد که این قدر برای علم و راه ائمه (علیهم السلام) زحمت می کشند، بعد عرفانی بسیار عظیم ایشان را هنوز کسی نمی شناسد و ناشناخته است.  

همچنین مرحوم ایران دوست در جای دیگر فرمودند: 

زمانی که حضرت علامه از دنیا به دار خلود شتافتند، یک سال بیش تر از وفات ایشان نگذشته بود که حضرتشان با همان کسوت عالمانه و چهره نورانی باز به منزل ما تشریف آوردند و مشکل ما را حل کرده بودند(یعنی از قبل آمدن حضرت علامه طباطبایی مشکل آقای ایران دوست را حل نموده بودند.) می فرمودند که این ملاقات در سال 61 یا 62 بود و هنوز هم هر وقت به قم می روم به خدمت بزرگوار ایشان می رسم و در کنار قبر ایشان از آقا هر سوالی می پرسم در کنار ما می نشینند و با چهره خندان و با آن چشمان زیبای ملکوتی به ما جواب می دهند، این کار همیشگی ماست. (1) 

 

(1) کجا بودم،کجا رفتم ، صفحه 83

 

مکاشفات حاج عبدالزهرا

 

آیت الله صافی اصفهانی نقل می کنند: 

رفیقی داشتم در نجف اشرف به نام حاج عبدالزهرا که شخصی صد در صد صادق بود و سر سوزنی احتمال اینکه خلاف بگوید درباره اش نبود.با اینکه به تجارت مشغول بود ولی بیشتر اوقات در مشاهد مشرفه به سر می برد، مرد بسیار با تقوا،با صفا اهل دل و در سیر و سلوک زحمت کشیده بود، مخصوصا در محبت به اهل بیت فوق العاده بود، با هم خیلی رفیق بودیم.  

ایشان می گفت که یک مدتی مثل فیلم سینمایی تمام حوادث و وقایع فردا را در شب قبلش در قنوت نماز می دیدم و فردا تمام آن به صورت کامل اتفاق می افتاد.مثلا در شب می دید که کسانی آمدند با او معامله کردند و در خواست هایی داشتند. فردایش عینا همان چیزها اتفاق می افتاد. 

این حاج عبدالزهرا شب های چهارشنبه به مسجد سهله می رفت،بعد از اعمال معمولا مقداری با هم مجالست داشتیم یک شب به من گفت:آقای صافی این اواخر یک اتفاقات ناگواری برای من رخ می دهد. گفتم:خیر است ان شاء الله، چه اتفاقی؟گفت:در قنوت نمازم تمام اتفاقاتی که فردا می خواهد رخ بدهد مثل یک فیلم سینمایی می بینم، به نظر شما این ها مکاشفات شیطانی نیست؟ 

این گذشت تا این که یک روز با حالت عصبانیت و ناراحتی سراسیمه به منزل ما آمد و گفت: آقای صافی آخر این چه ایمانی است که من دارم،این چه نمازی است که من می خوانم، عوض این که در نماز تمام توجهم به خدا باشد، همه اش به این فیلم ها طی می شود، این ها به چه درد من می خورد و ..... 

به او گفتم برو نزد امام حسین(علیه السلام) و این ها را با محبت او مبادله کن، یک معامله خیلی شیرین، او هم یک مقدار آتشش خوابید. 

حاج عبدالزهرا مرتب شب های جمعه به کربلا مشرف می شد، یک روز به من گفت: شب جمعه به زیارت حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) مشرف شدم به حضرت عرض کردم: 

« یابن رسول الله ما ارید هذا،انا اریدک، من این ها را نمی خواهم، شما را می خواهم.» 

خیلی جدی و محکم گفت این ها را از من بگیر و محبت خودت را به من بده. 

گفت: آقای صافی فکر می کنم خواسته من اجابت شده و این معامله انجام شد چون آن ها را از من گرفتند و تمام شد و حالا احساس می کنم مثل این که نسبت به امام حسین(علیه السلام) یک حالت دیگری پیدا کردم. 

گفتم چه حالتی؟گفت انگار یک محبت خاص و فوق العاده ای نسبت به آن حضرت در خودم احساس می کنم که با گذشته فرق دارد. 

ما هم میدیدیم که این حاج عبدالزهرا ، حاج عبدالزهراء قبل نیست، حال عجیبی پیدا کرده بود، گریه های عجیبی داشت ، اسم امام حسین که می آمد آتش می گرفت مثل یک گلوله آتش شده بود. 

البته از آن به بعد آن فیلم ها برایش اختیاری شده بود، اگر می خواست می دید، لکن محبت و عشق به امام حسین (علیه السلام) فرصت به او نمی داد، رمقش را گرفته بود. (1) 

 

آیت الله صافی بعد از این قضیه چنین نقل می کنند: 

معرفت را ببینید، او دلش را به این چیزهای کوچک خوش نکرد، دکان باز نکرد، رفت نزد امام حسین ( علیه السلام) و این مکاشفات را با بزرگترین فضیلت ها که خیر و سعادت ابدی را به همراه داشت عوض کرد و حضرت هم به اخلاص او پاسخ مثبت داد و حاج عبدالزهرا را دچار عشق سوزان خودش کرد. 

 

(1) داستان حکیمانه در سیر و سلوک ، زیر نظر آیت الله علی صافی اصفهانی ، صفحه 86

احوالات عارف گمنام- عزت اله ایراندوست

 

بعده مدت ها کتاب بسیار خوبی در مورد سرگذشت یکی ازعرفا به نام آقای ایراندوست به دستم رسید و از مطالعش حظ وافری بردم. چند حکایت بسیار زیبا تو کتابش بود که سعی می کنم تو چند پست آپلود کنم. 

 

طی الزمان و ملاقات با پیرمردی کشاورز در روزگار انوشیروان 

 

....... بعد از ظهر  تو حرم حضرت عبدالعظیم بودیم که ناگهان به آقای ایراندوست حالی دست داد که بسیار متحول شدند و از جای خود برخاستند و فریادی کشیدند و الله اکبر و سبحان الله می گفتند و دستانشان را محکم بر پای مبارک می کوبیدند. بعد از لحظاتی دانستم که در گوش وی از غیب ندایی رسید و لحظاتی آقا را سکوتی فرا گرفت و به دنبال آن هم مکاشفه ای برایشان روی داد، که فرمودند: باید سریعا به منزل بروم. 

فردای آن صبح که آقا را زیارت کردم حالشان بسیار محزون بود و از دیروز که پرسش نمودم خود آقا بی پرده فرمودند: آقا جان در آن لحظه یکی از اولیای بسیار بزرگ از غیب در گوشم به سخن آمد که سریعا به منزل برگشتم و به زمان آن ولی خدا و آن یگانه روزگار در زمان انوشیروان طی زمان نمودم و نیم روز با آن اعجوبه الهی که پیرمردی کشاورز بود ملاقات نمودم و بنده خاص پرورگار را حزنی بود که ما را هم محزون نموده است و چنان مظلوم واقع شده بود که برای وی گریستم، چرا که پیرمرد زمانی که در منزل نبود،سربازان انوشیروان خانه اش را خراب کرده و اموالش را به غارت برده و مزرعه اش را درهم کوبیده بودند که پیرمرد در بازگشت خانه اش را که این چنین میبیند چنان به خداوند شکایت می کند که ندایش را در حرم عبدالعظیم شنیدم که می گفت: 

خدایا من نبودم تو که بودی 

و با خود رازی داشت که می بایست سریعا به نزد ایشان بروم و نیم روزی را با آن ولی روزگار که ازدواج هم نکرده بود بگذرانم که الحمدالله لحظه ای که پیرمرد در حال خواندن اسم اعظم الهی بر انوشیروان بود رسیدم و ایشان هم دعوت ما را از همان حرم لبیک گفته بودند و .... 

آقا فرمودند: بعد از بازگشت از طی زمان اتفاق بزرگی در اتاقم افتاد و آن لحظه فهمیدم که دست بالای دست چه بسیار است و مشاهده نمودم قبل از ان که بنده از طی زمان به حال برگردم آن پیرمرد زودتر از ما در اتاق نشسته و منتظر ما هستند و با دیدن ما فرمودند: خسته نباشی جوان. 

که ایشان قدم مبارک را روی چشمان ما گذاشتند و دیدن ما را پس دادند و پس از لحظاتی ایشان هم در نیم شب بازگشتند و به روزگار خویش رهسپار شدند. 

آقای ایراندوست از آن جا که درس نخوانده بودند لذا در آن لحظه نخست در حرم که صدایی در گوش مبارکشان رسید به ما فرمودند: آقا جان، انوشیروان برای چند سال پیش بود؟گفتم شاید حدود دو یا دو هزار و پانصد سال بیشتر یا کمتر بوده، فردای آن روز با خبر شدم که چرا پرسیدند. 

ناگفته نماند که مرحوم ایراندوست طبق آنچه بعدها در پس کنایه فرمودند معلوم شد که با بیشتر انبیای الهی با طی زمان ملاقات نموده اند که حتی از یک سری از حضرات هم هدیه ای دارند، از جمله استخاره که آن را از حضرت یعقوب علیه السلام دارند. (1) 

 

(1) کجا بودم کجا رفتم ، صفحه 85 

 

با خوندن این مطلب یه سوالی به طور جدی برام مطرح شد. این که بعضی از آدما تو این دنیا آن چنان از جنس نورند که به این مراتب می رسند و بعضی دیگر کلاه گذاشتن سره مردم و خوردن حقشون رو نشونه زرنگی خودشون میدونن و به خودشون میبالن؟!!!!!!!!!!

به واقع داستان چیه؟!!!!!!!!!!!