داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

داستانهای عارفانه

داستانهایی زیبا از عرفا و اولیای الهی

کارت به جایی رسیده که خودت را قنبر و فضه می دانی؟!


حجت الاسلام علی بهجت نقل می کنند:


آیت الله بهجت از اطعام و پذیرایی دیگران لذت می بردو آن قدر این کار را انجام داده بود  که بعضی ها سر ظهر در خانه ما را می زدند. ما هم که چیز زیادی نداشتیم، بنابراین غذای خودمان را به آنها می دادند. بعد از مرجعیتشان بود که یک بار ساعت ده و نیم شب، یکی آمد منزلمان، خودشان بلند شدند و برایش غذا درست کردند.


یک بار به پدرم گفتم: حضرت علی علیه السلام هم حداقل یک قنبر و فضه داشتند، من که نمی توانم هم قنبر باشم و هم فضه. با تغیر فرمودند: کارت به جایی رسیده که خودت را قنبر و فضه می دانی؟ برای غلام قنبر و فضه شدن هم خیلی مقامات باید طی کنی. (1)




(1)   العبد، صفحه 114


داستانی از مرجعیت آیت اللله بهجت


حجت الاسلام علی بهجت نقل می کنند:


حتی یک بار آقایی آمد که اهل علم و آدم فاضلی بود. گفت: چند دقیقه با آقا کار دارم. پیش ایشان رفت و گقن: آقا، عرفا و اساتید بزرگ شما مرجعیت را قبول نکردند. چندین سال در این زمینه فکر کردم، آخرش برایم این طور مکشوف شد که شما به امر حضرت حجت عج رساله دادید.

آیت الله بهجت فرمودند: آقا دست بردارید، به کار خودتان بپردازید.

دوباره گفت: آقا کاری ندارم، فقط می خواستم بدانم این کشف درست است؟

حرف را دوباره با یک لحن دیگر گفت. آقا فرمودند: عرض کردم « لا اقول لا و لا اقول نعم شما به کار خودتان برسید»

آن آقا که داشت می رفت بیرون گفت: دست شما درد نکند. جوابم را گرفتم.

گفتم: نه، آقا که چیزی نفرمود.

گفت: عزیزم، لا، لاست و نعم، نعم است. لا اقول لا و لا اقول نعم یعنی نعم و لا اقول.(1)


(1)   العبد، صفحه 172

آیت الله بهجت: این را هم ناشر کرده است؟


حجت الاسلام روحی نقل می کنند:


یک زمانی وسط جلسه استفتائات آیت الله بهجت کتاب مناسک لازم می شود، مناسک را که می آورند، آیت الله بهجت می بیند رویش نوشته است:   آیت الله بهجت

حتی کلمه العظمی هم دنبالش نبود. می پرسد این را چه کسی نوشته است؟ علی اقا را بگویید بیاید، همان جا وسط جلسه.


علی آقا خودش می گفت: امدم و گفتم چه شده است آقا؟

فرمود: این چیست اینجا؟

علی آقا گقت: این را ناشر نوشته است.

آقا فرمود: ناشر نوشته یعنی کار توست.


بعد از آن علی آقا می گفت: اگر به جای پیاز هم اشتباهی سیبز مینی می خریدیم اقا می فرمود: این را هم ناشر کرده است؟ اگر بیست سال دیگر هم عمر کند به نظرم مرا رها نمی کند. یعنی این طور آدمی است که به خاطر همین یک کار بیست سال هم باشد شوخی هایش را رها نمی کند تا ما دیگر از این کارها نکنیم.(1)


پی نوشت:

(1) العبد، صفحه 69

 

مرحوم حافظیان و راه رفتن روی آب


حاج شیخ عبدالقائم شوشتری فرمودند:


از شخص موثقی شنیدم زمانی که مرحوم حافظیان هند بودند به جنگل صوفی پوره که محل ریاضت مرتاضان هند است تشریف برده بودند. این مکان مقدس در ساحل رود سند است. ایشان از این طرف رودخانه به آن طرف از روی آب آمدند، مرتاضان کارهای عبادی خود را رها کردند به تماشای ایشان پرداختند و به ایشان گفتند آیا تو تسخیر آب داری؟


یک روز بنده همین جریان را از خود آقا سوال کردم.

آقا (مرحوم حافظیان) فرمودند:

مبالغه کرده اند من یک رقم شنا بلدم که ایستاده شنا می کنم آنها چون ندیده بودند تعجب می کردند.(1)




پی نوشت:


(1)   مظهر وصف خدا، صفحه 106-107



گفتگوی آیت الله اصفهانی با رضا شاه در مورد روحانیت


آیت الله بهجت فرمودند:


آقای خمینی از پدر مرحوم آقا سید مرتضی برقعی (واعظ معروف قم) نقل کرد که: وقتی آقا سید ابوالحسن اصفهانی و میرزای نائینی و عده ای دیگر از علمای نجف را به قم تبعید کرده بودند،(1) رضا شاه به دیدن سید ابوالحسن آمد. من (برقعی) در فاصله اندکی با آنها صحبت هایشان را می شنیدم.

سید خطاب به رضا شاه می گفت: برای شما میمنت ندارد که با روحانیت مخالفت کنید!


رضا شاه در پاسخ گفت: عزیزم! با خوب هایشان خوبم!(2)


پی نوشت:


(1)   این تبعید مربوط به سال 1302 هجری شمسی است 9 اتومبیل علمای نجف را به قم آوردند و آنها حدود شش ماه در قم تبعید بودند.

(2)   زمزم عرفان صفحه 307




پیشنهاد حکومت ایران به میرزا کوچک جنگلی از طرف انگلیس

آیت الله بهجت فرمودند:

برای آقای خمینی نقل کردم از شخصی که حضور داشته در جلسه ای که سفیر انگلیس نزد میرزا کوچک خان بوده و از میرزا می خواسته با آنها همکاری کند تا او را به حکومت برسانند.

میرزا می گوید : حکومتی که شما شالوده اش را بریزید پایدار نمی ماند. (آقای خمینی از این سخن میرزا خوشش آمد) (1)

سفیر انگلیس گفت: ما طمع ارضی به کشور شما نداریم ولی طمع در منافع داریم. اگر قبول نکردی دیگری که رذل ترین مردم است بر شما مسلط می کنیم.  و ادامه داد تا چند روز دیگر من در کرمانشاه بصره و هندوستان هستم. تا چهارده روز فرصت دارید پاسخ دهید تا کار را به دست شما بدهیم.


دیگری نقل کرد از فرمانداری که با میرزا ارتباط داشته که بعد از این ماجرا میرزا را میبیند. میرزا گریه میکند و می گوید کدام شیر ناپاک خورده ای را برای حکومت ایران پیدا می کنند؟!(2)



پی نوشت:


(1) ما هم به عنوان یک ایرانی خوشمون اومد.

(2) زمزم عرفان صفحه 202

(۳) عکس فوق که میرزا کوچک جنگلی و دکتر حشمت را کنار هم نشان می دهد مربوط به تاریخ ۱۱ آذر ۱۳۰۰ هجری شمسی است.



اندر حکایات تعصب مفتی های بزرگ اهل سنت


آیت الله حاج شیخ عبدالحمید شربیانی فرمودند: در تفسیر فخر رازی (1)- علیه اللعنه - در ذیل آیات آخر سوره مائده:

و اذ قال الله یعیسی ابن مریم ءانت قلت للناس اتخذونی و امی الهین من دون الله


دیدم که نوشته خداوند در روز قیامت به عیسی می گوید:آیا تو به مردم گفتی مرا و مادرم را بپرستند؟

عیسی جواب می دهد:نه، بار خداوندا! هر چه من به آنها گفتم مرا نپرستید، من از آسمان نیامده ام، آنها نپذیرفتند و گفتند: تو خدایی و از نزد پدر که در آسمان است آمدی و فرزند او می باشی همچون جماعت رافضیان(2) که علی را خلیفه اول می دانند و هر چه علی به آنها گفت: من خلیفه چهارم هستم قبول نکردند و گفتند تو خلیفه اول می باشی!!!!


پی نوشت:


(1)   از علمای بزرگ اهل سنت

(2)   شیعیان



شخصی دهاتی در محضر مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم قمی


حضرت آیت الله آقای حاج سید علی لواسانی - دامت برکاته- قضیه شیرینی را از شخصی دهاتی نقل کردند که خود او این داستان را در محضر مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم قمی می گفت و آن مرحوم بسیار می خندید و از این داستان به سرور می آمد با آنکه آن مرحوم اهل خنده نبود ولی هر وقت این شخص دهاتی را می دید می فرمود: قضیه را بیان کن.


قضیه از این قرار است که یک شخص دهاتی الاغی داشت که با آن رفع حوائج خود را می نمود و اجناس ده را با آن الاغ حمل می کرد همچون کره و ماست و روغن و به شهر می آورد و می فروخت و به جای آنها مایحتاج خود را در ده از قند و شکر و غیره بار می کرد و به ده می برد.

مدتها بدین عمل اشتغال داشت و از این باب زندگی می کرد و راهی غیر از این برای ارتزاق نداشت و سرمایه او هم فقط همین مقدار مختصری بود که بصورت جنس در روی الاغ بار می کرد.


یک روز که اجناسی را از شهر قم به ده برده بود با پول آنها یک مشک روغن خریده و به شهر حرکت کرد. نزدیک غروب شد و یادش آمد که نماز نخوانده است فوراً الاغ را نگه داشت و مشک روغن را بر زمین گذاشت و مشغول خواندن نماز شد.

در این حال شیطان به او وسوسه کرد که الاغ را نبستی و اگر الاغ الان بر زمین بخوابد و روی مشک غلط بزند مشک پاره شده و روغن را روی زمین می ریزد و الاغ هم در وقت خستگی در آوردن دوس دارد در روی زمین بغلطد به خصوص در جای نرم چون سبزه و چمن و زمین شن و از همه آنها نرمتر مشک روغن است.


خلاصه تمام این افکار از ذهن او عبور می کرد تا نمازش را سلام داد و تمام کرد. در این حال دید الاغش مشک را پاره نکرده است ولی خود را به روی زمین انداخته و مشغول غلط زدن است در همین حال یک غلط زد و خود را به روی مشک انداخت مشک پاره شد و روغن ها همه ریخت.


دهاتی می گوید: در این حال آمدم و بر سر روغن های ریخته نشستم و مدتی به آن نگاه کردم و پس از آن سر به سوی آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا شکر   خدایا شکر

و باز به روغن ها قدری نگاه کردم و گفتم: خدایا شکر! خدایا شکر!

و باز به روغن ها نگاه کردم و سر به آسمان بلند کردم و گفتم: ای خدا پیش خودت گمان نکنی که من واقعاً شکر تو را به جای آوردم! نه چنین نیست! این شکر از هفتاد فحش خواهر و مادر بدتر است! معنایش را بدان.


مرحوم حاج شیخ ابوالقاسم با آنکه این قضیه را کراراً از این مرد شنیده بود باز هر وقت در منزل ایشان می رفت می فرمود: قضیه را بیان کن.(1)




پی نوشت:

(1)   مطلع الانوار جلد اول صفحه 167-168